روی شانه هایم جای تو خالیست

سلام خوش آمدید

امروز مثل یک پرنده‌ی به دام افتاده توی قفس، پریشونم! فضا برام تنگه، نفس کم میارم، نه میتونم بشینم پشت میز و تمرکز کنم روی کار نه میتونم بلند شم و کاری انجام بدم... مضطربم... شبیهِ یک گربه‌ی اهلیِ خونگی‌ام که حالا ولم کردن توی خیابون!

  • میثاق

دیشب کلی تایم گذاشتم ویدیو براش فرستادم حتی تشکر نکرد فقط گفت زیادن سربالا جواب داد

ویسمو گوش نداد

حالا اگه من بودم ویسشو صد بار گوش میدادم

هیچ وقت قدر علاقه و رفاقتمو ندونست اون بهترین رفیقم بود ولی دیگه نه

ینی دلتنگم نمیشه؟

مهم نیست

  • میثاق

یک ساعتی میشه که رسیدم خونه، ولی احساس میکنم ذرات روح و تنم توی خیابون، زیر ماشین‌ها، روی صندلی اتوبوس و لا به لای در و دیوار خونه‌های شهر جا مونده... روی تخت نشستم و تکیه دادم به دیوار... پنجره‌ی اتاق رو تا جایی که میشد باز گذاشتم، هرازگاهی هوای سنگین و دم کرده‌ای بین اتاق و حیاط رد و بدل میشه...

  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۴۶
  • میثاق

کاش بعد تموم شدن این دورانت بهم پیام بدی و بگی به این خاطر بود که توی شرایط روحی خوبی نبودم،منو ببخش.

میدونی حتی اگه نگی ببخش چون خیلی دلم برات تنگ شده و برای حرف زدنامون ندیده میگیرم همه حسای بدی که بهم دادی رو...

من هنوز نمیدونم،واقعا نمیدونم ولی فکنم تو خیلی خراب کردی،خیلی،خیلی زیاد و هیچ راهی نذاشتی و میدونم که خودت خجالت میکشی اگه یبار دیگه بهم پیام بدی :)

بهرحال هر رابطه‌ای اعم از عشق،رفاقت،دوستی،همکاری و و و و.... یه پایانی دارن دیگه!

ولی این پایان چیزی نبود که باید باشه،قبول کن که نبود.

بهرحال دلم برات تنگ شده و امیدوارم زودتر از شر اون استرسای کوفتیت رها شی و باز همون بامزه سابق شی...

منم،چه میدونم،شاید یه روز صبح بیدار شم و دیگه برام مسئله مهمی نباشه که چرا نیستی،شایدم برای همیشه توی خاطرم موندی..

ستی،شایدم برای همیشه توی خاطرم موندی..

  • میثاق

"دعوتش کردم.به آغوشم نیامد،بی خیال
مجری قانونم و این بار جلبش می کنم! "

  • ۰ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۱:۱۴
  • میثاق

حالا لابد چند دقیقه مانده به سال تحویل میخواهی بنشینی کنار سفره هفت سین و خاطراتت را مرور کنی.

لابد آن وسط مسطها میان ازدحام آدمها میخواهی یاد من هم بیافتی..

اخم هایت در هم برود و با خودت بگویی عجب دیوانه‌ای بود.

و با گفتن این جمله لبخندی محو بنشیند کنار گوشه‌های لبت و نگاهت عمیق تر شود.

سرت را تکیه بدهی به پشتی مبل راحتی و با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه برسی که همه این دیوانگی هایم از دوست داشتن زیاد بود.

بعد گوشه دلت برایم تنگ شود.

بعد به این نتیجه برسی که کمی در حقم بیش از آنچه باید بی انصافی کردی.

بعد یک آن دلت بخواهد مرا از هر جا که میشود پیدا کنی و بخواهی که حلالت کنم.

بعد پشیمان شوی.

دوباره اخم کنی، سیگاری آتش بزنی و به این نتیجه برسی که گذشته ها گذشته.

با صدای تلوزیون که خبر میدهد تا لحظاتی دیگر سال تحویل میشود به خودت بیایی.

چشم هایت را ببندی و آرزو کنی که سال نو را جور دیگری آغاز کنی.

لابد درستش همین است!

همین که دوست داشتن کهنه مرا، با یک منطق بی رحم به پای سالی لباس نو پوشید قربانی کنی.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۳۳
  • میثاق

لبخند و ذوق اون سه دقیقه و بیست و سه ثانیه»»»»

  • میثاق

انگار تمام جنبه‌های زندگیِ من، روابطم، تجربیات کاریم، انگیزه‌هام و در نهایت ازدواجم، همه شبیه یک نمودار زنگوله‌ای هستش... از نقطه‌ی صفر شروع میشه کم کم اوج میگیره و وقتی به قله رسید طی چشم بهم زدنی، روند نزولیش رو شروع می‌کنه تا جایی که دوباره میرسه به همون صفر!

  • میثاق

من میتونم

ثابت میکنم

  • ۰ نظر
  • ۲۲ اسفند ۹۴ ، ۱۶:۰۱
  • میثاق

پر از حس بدم :)

غم

خشم

نفرت

و...و...و...

شایدم حسادت

نمیدونم

  • ۰ نظر
  • ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۵۴
  • میثاق